بابامون در اومد!

شنبه میفهمیم که تا پنج شنبه باید برای ویژه برنامه تحویل سال چیزی تحویل بدیم و سه روز هم بیشتر فرصت نداریم،هر چی اصرار میکنیم نمیگن که باید چی تحویل بدیم،فقط میگن تحویل بدین!

به طرز فجیعی تو سر و کله هم میزنیم و طرح آیتم مینویسیم و میریم برای گزارش،نیازی نیست خودمون رو معرفی کنیم از شیرین کاریهایمون همه میفهمن که رادیو جوانی هستیم،خب کدوم آدمی جز یه رادیو جوانی خودش رو میندازه جلوی ماشین که راننده بوق بزنه تا صدای بوق طبیعی باشه نه افکت؟!

برای این 2 آیتم و به نوعی ۶ آیتم،به طرز فجیعی با نبود امکانات مواجه بودیم،کلیه وویسرها یا ویروسی بودن یا شارژ تموم میکردن یا یو اس بی شون نبود،یا کلی یای دیگه!وقتی هم که همه چی جور میشد هیچ جا واسه ضبط نبود،آخه من نمیفهمم وقتی دوتا خانوم متشخص دارن تو نمازخونه یا آبدارخونه متن میخونن و صدا ضبط میکنن واسه چی یه آقای غیر متشخص میاد نماز میخونه یا چایی میریزه؟!

اصلا چرا یه آقای غیرمتشخص تاکسیمتر میزنه و مسیر رو طولانی میکنه و کرایه 500 تومنی رو 3 و 500 حساب میکنه؟!

یا مثلا چرا آقای مهربانی درک نمیکنه ما از صبح چیزی نخوردیم و میگه ناهار تموم شده و حتی ساندویج و ناگت هم نداریم؟!طفلک خودم که از 7 صبح تا 9 شب با یه بسته چیپس و ماست سر کردم!

راستی بهتون پیشنهاد میکنم هیچ وقت به خاطر استفاده از هوای خوب، پارک وی تا ونک و هیچ وقت به خاطر نبود تاکسی، شهدا تا پرستار رو پیاده نرین چون فرداش از پا درد خفن تازه میفهمین چه غلطی کردین!شک ندارم که دوستان تهرانی عمق فاجعه رو دریافتن!

خلاصه این روزا که تو سازمان جز کفترچاهی های کریح/کریه المنظر چیزی پر نمیزنه،بچه های گروه اندیشه رادیو جوان از صبح تا شب به صورت ام پی تیری با امکاناتی ویروسی و داغون کار میکنن تا فردا 4 ساعت برنامه زنده رو به سردبیری خانوم خواجه محمود روی آنتن ببرن.

لطفا همراهیمون کنید تا زحمتامون بی نتیجه نمونه.

قرار ما جمعه از ساعت 11.30 تا 16.30

سال خوبی داشته باشین!

 

نوآوری در کلیشه های مرسوم برنامه های سال تحویل!

تو لحظه تحویل سال اکثریت مردم یکی از شبکه های رادیویی و تلویزیونی رو برای همراه شدن انتخاب میکنن و توقع دارن که صدا و سیما براشون برنامه های جذابی رو در نظر گرفته باشه اما بیشتر برنامه ها جز یه سری آیتم ها و حرفهای کلیشه چیزی برای گفتن ندارن،اصلا یه جوری ذهن برنامه سازا برای سال تحویل کلیشه شده و تک و توک پیش میاد که نوآوری هم وجود داشته باشه.

حالا شما به عنوان مخاطب این برنامه ها بیشتر به عنوان یه شنونده،چه آیتم و چه چیزی به ذهنتون میرسه که کلیشه نباشه؟چه بخش نوآورانه ای میشه تو این برنامه ها گنجوند؟اصلا اگه برنامه ساز رادیو بودین،برای سال تحویل امسال چیکار میکردین؟!

پیشنهاد لطفا!

ساده نگیر این همه سادگی رو

از دست سادگیام خسته شدم،از دست خودم خسته شدم،از دست نگاهم خسته شدم که همه رو مثل خودم ساده میبینه،که فکر میکنه همه یه رنگن!

یاد حرف یه دوستی افتادم که گفت:ریحانه هیشکی مثه تو نمیشه،همیشه همینقدر ساده بمون!یاد خودش افتادم که اگر چه ساده بود،اما خیلی وقته قاطی پیچیده ها شده!

داشتم به خودم و سادگیم که از بدو تولد باهام بوده و عین کنه،سیریشم شده بد و بیراه میگفتم که توجهم به صدای رضا صادقی که مثه همیشه زیر صدای افکارم بود،جلب شد:

ساده بیا دست منو بگیرو

ساده نگیر این همه سادگی رو

ساده نگیر اگه هنوز میتونی

پای همه سادگیات بمونی

خسته نشو اگه تموم راها

پیش تو و سادگیات بسته شن

طاقت بیار اگه همه آدما

از این  که پا به پات بیان خسته شن

شعرای عجیب دفترای شعر پیشینم!

به لطف اتاق تکونی عید و گرفتگی صدا و یه نمه سرماخوردگی امروز به سادگی تمام زاویرا پیجونده شد!

برای همین،کلهم اجمعین محتویات کمد و کشو و کتابخونه ام رو ریخته بودم بیرون و بعده مدتها مشغول گردگیری بودم که به دفترای شعر سالای پیشم برخوردم.عجب چیزایی بودن!واقعا میشه به عنوان عجایب هفت گانه روشون حساب کرد.تمامشون پر بود از متنای ادبی و جملات قصار و شعرای عاشقانه!چیزایی که به ظاهر خودم نوشته بودم،ولی به جان خودم اون من نبودم!

دوز عاشقیشون انقدر بالا بود که به خودم مشکوک شدم و سیا ساکتی وار گفتم:نکنه عاشق بودم حالیم نیست؟!توی متنا توصیف نگاه ها و لبخندهایی رو کرده بودم که واقعا نمیدونم متعلق به کی بود! من اصلا نمیفهمم چه طور اون جمله ها رو نوشتم،جمله هایی که درکشون نمیکنم و در فهمشون مشکل دارم!

یادمه وقتی سوم دبستان بودم دوستم گفت که یه شعری تو دفتر خاطرات خواهرش خونده و فقط اولش رو یادش میاد: وصیت میکنم وقتی که مردم/مرا در شهر عشق تنها نگذاری/اون این رو گفت و ما بقیش رو من از ذهن خودم گفتم،امروز این شعر رو پیدا کردم و به این نتیجه رسیدم که از همون بچگی خورده شیشه داشتم!:D

((وصیت میکنم وقتی که مردم

مرا در شهر عشق تنها نگذاری))

در شهر عاشقان باشی و باشم

گر کلبه سوزد و تنها تو باشی

ریزی اشک و کلبه را خاموش سازی

هر چند نگفتم اشک عشق است

هر چند نگفتم گریه عشق است

اما بدان تا اشک نریزی

عشق در آغوشت نگیرد

کلبه عشق را ما ساختیم و خواهیم ساخت

و آن را با اشک جاوید نگه خواهیم داشت


دو تا متن از سال 85:

میروی و من رفتنت را با بند بند وجودم،

به تقدس تمام لحظات با تو  ودنم تماشا میکنم.

پای راست جلو...پای چپ عقب....تکرار مکررات.

خوب من!

رفتنت را مثل آمدنت دوست دارم،

نبودنت را عین بودنت می پرستم.

چرا که میدانم؛

تو را تنها دل دلیل است.


میخواهم همه چیز را تمام کنم.

میخواهم سر تمام خطهایم نقطه بگذارم.

میخواهم به داستان زندگی ام پایان را نوید دهم.

میخواهم ماهی های قرمز دریای احساس را به تنگ بیندازم.

میخواهم دنیا را پاییز کنم....

میخواهم،اما نمیتوانم!

بهار من!

هرگاه چشمهایت به من لبخند میزنند،از اعماق وجودم زندگی را میخواهم.

و تو را دارم و دگر چه میخواهم؟!


از یابنده تقاضا میشود در صورت یافتن  "بهار من" و "خوب من" و "زندگی من" او را به این وبلاگ معرفی کند و لطفا در امانت خیانت نفرماید!

عادت ندارم از آیکون استفاده کنم،اما گذاشتم که متوجه بشید به جان خودم شوخی کردم!ضمناً لطفاً به بنده مشکوک هم نشید!

به امید رهایی/آخر چشم انتظاری

دوباره غروب جمعه

دل من غمگین و تنگه

واسه دفترای شعرم

حرفا و اشکای بکرم

واسه آقا،واسه مولا

واسه اون چشمای تنها

چشمای پاک و قشنگی

که گمه تو دنیای ما

 

اگه خسته ام،اگه تنهام

اگه سرده دو تا دستام

اگه تو غربت دنیا

فصل پاییزه و سرما

من به امید رهایی

آخر چشم انتظاری

تا تهش زنده میمونم

واسه مولامون میخونم

 

غصه و محنت و اندوه

همه رو باید که ریخت دور

وقتی که یه خوب زیبا

حواسش به کارهای ماست

 

واسه شادی وجودش

موعد زود ظهورش

من و تو باید که ما شیم

توی تنهایی نباشیم

برای ظهور آقا

ما باید بشیم مُحیا

 

حال من خوبه دلم شاد

حالا زیبا شده دنیا

اخه اقامون شنفته

حرفای این دل تنها...

 

من به امید رهایی

آخر چشم انتظاری

تا تهش زنده میمونم

واسه مولامون میخونم

از ذلت تا عزت راهی نیست!

توجه توجه!

پست بالا به دلیل باز بودن دو صفحه میز کار بلاگفا با وبلاگ سلام قاطی شد!لطفا همین جا بکامنتید.


سه شنبه وقتی خبرش رسید،بهت و بغض تمام وجودم رو پر کرد.اما اشک نشد.خیلی وقته که از مرگ آدما ناراحت نمیشم.

چهارشنبه شب اول قبرش بود،خیلی ترسیده بودم.ترسیده بودم و دلم به حالش میسوخت که چه جوری میخواد این شب رو بگذرونه،با خودم میگفتم اون که تو عمرش حتی یه بار هم نماز نخوند،اون که تمام عمرش تو گناه غلت میزد،چه جوری میخواد این شب رو بگذرونه؟براش نماز خوندم،زیارت عاشورا خوندم،مسیج سند تو آل کردم که براش فاتحه بفرستن،میدونستم خیلی گناه کاره و نیازمند ماست.

این دونستن جاهلانه من تا 5 شنبه صبح بیشتر طول نکشید...

5 شنبه وقتی پام رو تو خونشون گذاشتم،لحظه به لحظه به بهت و بغض و حیرتم اضافه میشد ،بلوایی به پا شده بود،مامان بزرگ تکه کاغذایی دستش گرفته بود و به هر کی میرسید نشون میداد و میگفت:بخونید ببینید نوۀ من چی بوده و چقدر اذیتش کردن! تا لب باز کردم و خواستم تسلیت بگم،عمه سرم داد کشید و گفت: نگی بچۀ من مرده ها! زنده اس تو هم اومدی عروسیش،خواهر که نداره،تو باید مجلسش رو گرم کنی!

بهت و بغض من هنوز اشک نشده بود،خیلی وقته که از مرگ آدما ناراحت نمیشم.

کاغذا رو از مامان بزرگ گرفتم و شروع کردم خوندن،لحظه به لحظه متعجب تر میشدم،باورش سخت بود،همۀ شعرهاش در مدح و ثنای امام حسین و حضرت قائم بود! تو یادداشتهای روزانه اش نوشته بود که کسی درکم نمیکنه و خانواده ام سطح فکری پایینی دارن و دلم نمیخواد باهاشون باشم.از روزایی نوشته بود که تو گناه و بدبختی دست و پا میزد،همه رو نوشته بود...یه جمله قصار هم بود:

آنهایی که درکم کردند،ترکم کردند و آنهایی که ترکم کردند،درکم کردند!

توی شعرا آورده بود که تمام تلخی ها و سختیهای دنیا رو تحمل میکنه به امید شیرینی مرگ!

عجیب بود...خیلی عجیب....

بغض و بهت من هنوز اشک نشده،خیلی وقته برای مرگ آدما ناراحت نمیشم...

یکی از دوستاش که مداحه،فایل صوتی ای رو به دستمون میرسونه و میگه : عاشورا من مشهد بودم که باهام تماس میگیره و صداش ظبط میشه.ما هم شروع میکنیم به نظرات کارشناسی دادن و بحث سر اینکه صداش چه جوری ضبط شده،یکی میگه از قصد ظبط کرده،یکی میگه رکوردر موبایلش روشن بوده،مامان بزرگ اما میگه:حرف بیخودی نزنید،اینا همش کار خداس تا ما رو به خودمون بیاره!

صداش بلوتوث میشه حالا هر کی رو که ببینی یه گوشه ای نشسته و با صدای هادی آروم آروم اشک میریزه.

بهت و بغض من اما،هنوز اشک نشده.خیلی وقته که از مرگ آدما ناراحت نمیشم...

صدای لوطی و با معرفتش توی گوشم طنین میندازه،داره از حرفایی که امام حسین بهش زده برای دوستش تعریف میکنه: گفتم آقا ازم راضی باش،گفت:این حرفا رو نزن جوون! گفت:بگو عهد کردم،گفتم: به خدا قسم تا وقتی زنده ام نمیذارم نور وجودت خاموش بشه..... مو به بدنم راست میشه!

میگفت که تو هم تو مشهد به آقا بگو رومو زمین نندازه،بگو حاجت دارم،بگو این جوون جز مردونگی کاری نکرده،بگو حاجتم رو بده...

بغض و بهت من هنوز اشک نشده،خیلی وقته برای مرگ آدما ناراحت نمیشم...

همین دوستش میگفت،شبا تا دیر وقت حسینیه میموند و از ته دل و با خلوص تمام اشک میریخت،همون شبایی که میگفتن رفته مواد مصرف کنه،واسه همینه که خونه نیومده!

حالا که رفته،همه یکی یکی یادشون میاد،که بهشون چی گفته،یکی میگه قسم خورده بود که من نماز میخونم اما نمیخوام کسی ببینه! اون یکی میگفت چقدر بهتون گفتم اون شب زیر بارون توی حیاط داشت نماز شب میخوند و شما باور نکردید...عمه میگه: چند وقت بود شبا تو چال مکانیکی اش میخوابید میگفت میخوام عادت کنم،اما ما میگفتیم دیوونه است!

بعد از ظهر توی مجلس ختم،داشتم از مردم پذیرایی میکردم که عکسش رو توی همون کت شلوار سبز همیشگی اش دیدم،کراوات هم زده بود!یادم افتاد عاشق شده بود و نذاشتن ازدواج کنه گفتن دیوونه است،یکی دیگه رو هم بدبخت میکنه!

بعد از سه روز بهت و حیرت،بالاخره بغضم اشک میشه،خیلی وقته برای مرگ آدما ناراحت نمیشم،برای مرگ آدمیت گریه میکنم!

خیلی طولانی شد،اما حرفای من هنوز مونده اگه بخوام همه رو بنویسم خیلی زیاد میشه،اگه بخوام بنویسم که پیکرش چه طور تشییع شد و اونایی که صورتش رو دیدن قسم میخوردن،به قدری زیبا بود که باورشون نمیشد هادی باشه و بهش غبطه میخوردن و اگه بخوام بنویسم غیره و غیره و غیره،خیلی طولانی میشه،پس سه نقطه!

حالا که هادی رفت،آدما موندن و شرمندگی شون،برادراش موندن و عذاب وجدان شدیدشون به خاطر اون همه بدرفتاری،من موندم و شرمندگی که اگر چه هیچ وقت برخورد بدی باهاش نداشتم اما وقتی مرد،در جواب سماجتای خیلیا که میپرسیدن واسه چی سنگکوب کرد و ... و ... میگفتم که دیوونه بود!

ما موندیم و جهل و نادانی مون....

راستی هادی حاجتش رو گرفت،روز اربعین امام حسین بردش پیش خودش.اربعین مرد،شب جمعه سومش بود، 28صفر هم هفتمش!

یه جا نوشته بود:

بر مزارم بنویسید که عاشق بودم

از جهانی به خدا رانده و فارغ بودم

ننویسید به نام و نشان این همه ام

بنویسید که غلام پسر فاطمه بودم