زندگی ؛ نقطه سر خط

                            بی وفایی شده عادت...

 

 

*حال همۀ ما خوب است ، اما تو باور مکن ...

 

 

کاشت،داشت...برداشت؟!

واژه ها را یک به یک مرور میکنم،جز مشتق "خستگی" هیچ کدام مناسب حال من نیستند،اما دیگران میگویند تنها تو را با "پشتکار" میتوان وصف کرد! البته نمیدانم از وجوه دیگر این پشتکار مطلع هستند یا خیر؛ این همان پشتکاری است که همیشه از همان بچگی در مراحل کاشت و داشت بوده و هست،اما وقتی پای برداشت میشود ماحصل کار به دیگران میرسید و میرسد! این همان پشتکاری است که همیشه در متن بوده و هست،نه مثل برخی که تنها در زمان میوه و ثمره به متن می آیند! از این ناراحتم که حالا که زمان برداشت رسیده است نمیشود که  باشم،بیشتر نمیخواهند و نمیگذارند که باشم!

دیگر خیلی خسته شده ام! یعنی خسته تر از قبل! این روزها حفظ ظاهر هم برایم مشکل شده . هر چه با خود کلنجار میروم که من همان دختر پر سر و صدا و با انرژی هستم با همان شیطنتها و زبان دراز همیشگی و دیگران باید فقط این چهره را از من ببینند،باز نمیشود و اخمهایم در هم میرود و میشوم برج زهرمار!

حالا اینها به کنار؛وقتی خسته تر میشوم که کسی این خستگی را نمیفهمد و درک نمیکند،دلم وقتی به درد می آید که بعضی ها هر وقت تنها میشوند و نیاز به درک شدن دارند یاد من میکنند و از من توقع فهمیدن دارند،اما وقتی خودم در چنین شرایطی قرار میگیرم احساس نمیکنند که به آنها نیاز دارم!گفتم به آنها نیاز دارم اما این نیاز نه به خاطر خودم بلکه به خاطر خودشان میباشد،پارادوکس است،اما اگر کسی توانایی فهمیدن داشته باشد حرفم را میفهمد...

شاید پشتکار هم حد و اندازه ای دارد و من زیاده روی کرده ام،بارها از غریبه و آشنا شنیده ام که گفته اند ما اگر جای تو بودیم همان اول جا میزدیم! اما خدا رو شکر که من جای خودم هستم نه هیچ کس دیگر...

پشتکارم خسته ام نکرده که اگر قرار بود از این چیزها خسته شوم الان حال و روزم این نبود و به اینجا نمیرسیدم،دلخورم از کسانی که سوء استفاده میکنند و دلخورم از دلیل خستگی هایم!

واقعا نمیدانم اگر خدا نبود چه میکردم،دلم فقط به عدل و انصاف خدا خوش است،به خوبی دریافته ام از آدمهایش بخاری بلند نمیشود!هوای دلگیر این روزهایم را دوست ندارم،پستهای وبلاگم را که هر کدام حکایت از دلگیری و شکسته دلی دارد دوست ندارم،اما چه کنم که شرایط جوی تا اطلاع ثانوی همین است و انگار حق دخالتی در این زمینه ندارم!

دیگر حرفی نیست جز اینکه بد خلقی های این روزهایم را ببخشید...

 

یا خدا...

 

لحظه ای غفلت...

میدانستم جامعه در گند و کثافت غرق شده است،میدانستم آدمها چقدر کثیف هستند،میدانستم همۀ اینها را میدانستم...اما تجربه نکرده بودم...اما نفهمیده بودم...اما احساس نکرده بودم...

اما خدایا....اما خدا...تو بودی...تو بودی...

هنوز چشمانم سیاهی میروند...هنوز نفسم بالا نمی آید...

 اما ...نتوانستم...شرمنده ام...خیلی شرمنده ام....ولی به خدا نمیدانم چه شد...نمیدانم چگونه شد...یعنی خدا میبخشد که آنی او را یادم رفت؟...هر چه قدر هم باور کردن و پذیرفتنش سخت بود من نباید انقدر زود انقدر زود خودم را می باختم...مثلاً تلافی کردم؟!...ای وای بر من...

 ...نمیدانم میبخشد یا نه...اما خودم هیچگاه نمیتوانم خودم را ببخشم...هیچ وقت...

وقتی شبیه پارادوکس میشوم...

از بچگی همین بوده،یعنی همین که همیشه با بزرگتر از خودم بیشتر میساختم تا همسن و سالهایم،اول دبستان هم که بودم با پنجمی ها میگشتم،اما راهنمایی و دبیرستان...

از بی هدفی هم سالهایم متنفرم،از بی ارزشی که برای خودشان و زندگیشان قائلند،از عشقهای تفریحی شان،از عاشقی های مزخرفشان از بحث ها و حرفهایشان...از این همه جاهلیت حالم بهم میخورد! خیلی زشت است که دور هم جمع میشوند و جز تعریف کردن از دوستهای جنس مخالفشان هیچ حرفی ندارند،قبلاً ها باز بهتر بود! حداقل تریپ عاشقی برمیداشتند،حالا دیگر حتی حرف از عاشقی هم نمیزنند و میگویند تفریح است دیگر...!

اینها همه به کنار...در جمع افراد بزرگتر از خودم راحت ترم،بیشتر به آنها میخورم تا اینها! اما کار جایی سخت میشود که در این جمع ها و در اجتماع،گاهی بی تجربگی و بی سیاستی ام با چاشنی سادگی کار دستم میدهد! جایی سخت میشود که بابا میگوید جایگاهت را در اجتماع بهم زده ای...مامان هر روز غر میزند که آخر این چه رنگ و رویی است؟! از صورتت فقط دماغ مانده!!

و من در برزخی گیر افتاده ام...در جمع همسنهایم بزرگم و در جمع بزرگترهایم کوچک....این است که میگویم شبیه پارادوکس شده ام....