باران می آید
نم نم و آرام آرام
مثل دل تنگی های امروزِ من
که صبور شده اند و ساکت
که بیشتر بغض می کنند و کمتر اشک می شوند
حالا دیگر چه شود
مثلاً شبی حوالیِ «قرار» پنجمین
آسمان بهانه دستشان دهد
تا کمی بی قراری هایشان را به روی ام آورند

باران می آید
یعنی آنقدر قطره ها آرام اند
که درست نمی دانم می بارند یا نه
مهم این است که دیگر بوی باران بلند شده؛
بویِ «آمدن»
و همین بس است برای هوای شاعرانگی
در سر منی که حتی کمی شاعر نیستم

باران می آید
مثل آدم ها که می آیند
راستش این روزها باران هم که نیاید
هوای من بارانی است مدام
مثل آدم هایی که وقتی می روند هم
«ماندنی» هستند

باران می آید
و قطره قطره اش
التهابِ انتظارِ مرا
صبورتر می کند
گله ندارم
اما خسته ام از صبوری های هنوز بی حاصل
پای «باور»ی که
شاید سحری قطره قطره باریدن بگیرد

باران می آید
راستی؛
باران که می بارد
«تو»
می آیی؟!