برگرد ... عاشقونه برگرد

سلام عزیزم ، عزیزم سلام

اکنون که این نامه را برایت مینویسم شب چادر سیاه خود را به سر کرده و ستارگان چشمک زنان رخ نمایی میکنند ، آه که هر چشمک آنها تیری است بر دل زخم خورده من گویا داغم هر لحظه داغ تر و تازه تر می شود . هر بار درخشش ستارگان را نظاره میکنم یاد چشمان خمار و کشیدۀ او می افتم که دقیقه ای یک بار می درخشیدند و دلبری میکردند ، وه که تو چقدر زیبایی ! عاجزانه و با دلی لبریز از شوق دیدار اعتراف میکنم دلم برایت به اندازه تمام ستارگان کهکشان راه شیری و دیگر کهکشان ها، به اندازه تک تک دانه های شن ساحل ها و کلاً به اندازه هر چیز دیگری که غیر قابل شمارش باشد تنگ شده است مهربانم . دلم خیلی برایت تنگ شده است و تحمل دوری زیبایی چون تو بیش از آنکه تصور میکردم برایم مشکل است .

نمیدانی تحمل نشنیدن صدایت چقدر طاقت فرساست و برای منی که عاشقانه دوستت دارم حکم مرگ را دارد . امروز بیش از هر روز دلم برای شنیدن صدایت تنگ شده است و بیش از همیشه محتاج آوای مهربانت هستم، دلم لک زده است برای اینکه یکبار دیگر با همان نوای دل نشینت مرا صدا بزنی که با تک تک واج های صدایت زندگی کرده ام مهربان. چند ساعت پیش گویا آسمان هم چون من دلش گرفته بود و گریه میکرد اما نمیدانم من چرا گریه ام نمیگیره؟ مگه قلب من از سنگه ؟ در آن باران زیبا یاد روزها و شبهایی افتاده بودم که با تو زیبا ترینم زیر باران سپری کردم ، یادت است چقدر خوش میگذشت ؟ بدون مزاحم و تنها ، دست در دست هم قدم میزدیم ، خیابان ها را گز میکردیم و به تاکسی ها هم محل نمیگذاشتیم ، آخر با حضور تو زمان و مکان و مسافت از یادم میرفت و تا ته دنیا هم میتوانستم پیاده بروم . چونان عاشقانه قدم میزدیم و آنچنان گرم حضور یکدیگر بودیم که سردی هوا را فراموش میکردیم ، الهی عزیزم ! یادت است آن شب که سرما خوردی و تا یک هفته صدایت گرفته بود ؟ صدای گرفته ات را نیز دوست میدارم بهترین بهترین من  ...

اکنون تنها چیزی که از تو برایم مانده خاطرات است ، خاطره از روزهایی که دست گرمت را درون دستانم میگرفتن و چونان مادری که مراقب فرزند خویش است آن را می فشردم ، انگار میترسیدم از من جدا شوی و تنهایم بگذاری عزیز دلم! حالا که نیستی اعتراف میکنم قبل از تو نیز با دو سه تایی بوده ام اما هیچ یک را به اندازه تو دوست نمیداشتم ، همه آنها رفیق نیمه راه شدند ، تو دیگر چرا مهربان؟ تو که با دیگران فرق داشتی ! ای کاش آن روز میمردم و دستت را رها نمیکردم ، باور کن نمیدانستم بچه های محل دزدند ، عشق من را میدزدند ، ای قشنگ تر از پریا . عاجزانه از بچه های محل و غیر محل درخواست میکنم تو را به من برگردانند باور کن همه شان را می بخشم من فقط میخواهم تنها در کنار تو بیاسایم ای آرامش از دست رفته. در آخر تاکید میکنم نمک در نمکدان شوری ندارد دل من طاقت دوری ندارد و اینکه برگرد ، عاشقانه برگرد .

پ.ن : به خدا عاشقتم عاشقی حاشا نداره همه عالم بدونن دل دیگه پروا نداره فلذا در اینجا از معشوق خود که تو باشی و لاغیر رو نمایی میکنم .

نمیدونم

 * این روزا خیلی بین حق و ناحق ، عدل و بی عدالتی ، انصاف و بی انصافی ، درست و غلط و تضادهایی از این قبیل گیر کردم ، واقعاً تشخیص سره از ناسره خیلی برام سخت شده ! خیلی ! گاهی انقدر مرز بینشون باریک میشه که با چشم غیر مسلح اصلا نمیشه این مرز رو دید ! درگیر اینم که یعنی زمان امام حسین هم تشخیص حق از باطل به همین سختی بوده ؟ به همین خاطر بوده که امام رو تنها گذاشتن ؟ بعد با خودم میگم خب الان لشگر یزید کدوم وره و لشگر امام کجاس ؟ شاید به خاطر این باشه که کل یوم عاشورا ، کل ارض کربلا ... اینطور که میگن از مشخصات آخر الزمانه ! یعنی ظهور آقای واقعی نزدیکه ؟ آخه 313 تا آدم کجان پس ؟ نمیدونم والا ... فقط امیدوارم خدا لحظه ای نگاهش رو دریغ نکنه و کمک کنه یزیدی نباشم و خودم بی خبر ...

* این روزام همش پر شده از داستان و قصه ! لحظه هام خیلی شبیه اون شعریه که میگه ؛ آدما با هم و تنهان ، هر کدوم یه جور معمان ، بعضی واژه ها یه رازن بعضی واژه ها بی معنان ... آدما قصۀ جاری ، قصه شون قصۀ تکرار ... نمیدونم چرا همه علاقۀ مبرمی به درد دل کردن با بنده پیدا کردن و بعد از درد و دل اصولاً یه اعترافی میکنن و یه سوالی میپرسن ، اینکه سبک شدن و حالا چی کار کنن به نظرم ؟! از بازگو کردن اینا قصدی جز اینکه بگم ببینید من چه دختر ماهی هستم نداشتم ! ولی جدا از شوخی ، برام خیلی جالبه ! این همه قصه و داستان ، این همه حکمت خدا که از خیلیاش سر در نمیاریم ، و اینکه خیلی از اونایی که باهام حرف میزنن از خودم بزرگترن ! همین امروزش 5 نفر قصه هاشون رو برام تعریف کردن و موقع گفتنش های های گریه میکردن ! اینا باعث خیلی چیزا شده مثلاً یکیش اینکه نظرم رو راجع به آیندۀ تحصیلیم عوض کرده ... کلاً آمادۀ هر جور شنیدن و حرف زدن و درد دل کردن هستم ، حتی شما دوست عزیز !

* خیلی یاد پسر عمۀ مظلومم میفتم تو این روزا ، خصوصاً الان که خواهرم فایل صوتی هادی رو باز کرد و با تعجب پرسید این چیه ؟ صداش رو که شنیدم یه آن یادم رفت چند روز دیگه یه سال میشه که آرومه ... لطفاً یه صلوات براش بفرستین ، حال داشتین یه فاتحه هم بخونین ...

بعداً نوشت : یادم رفت بگم خیلی دلم تنگه ، خیلی زیاد و اینکه کاش در این وسعت سبز یک نفر درد مرا میفهمید ... 

پ.ن:میخواستم راجع به محرم حرفای دیگه ای هم بزنم اما ترجیح دادم آرشیوم رو باز کنم و ببینم از پارسال تا امسال فرقی کردم ؟ دلم محرمی دگرگونه میخواهد ،از گریه کردن خسته ام  و  برای طفلان مسلم دیروز میگرییم،آیا برای طفلان مسلم امروز میکوشیم ؟