اگه گفتم خداحافظ نه اینکه رفتنم ساده اس...

لیلة الرغائب بود،من بودم با یه دل شکسته،تنهای تنها زیر نور ماه...اما یقین داشتم اگر تنها ترین تنها شوم باز هم خدا هست...اون شب ترانۀ تسنیم خواجه امیری رو با بند بند وجودم حس کردم و نفس کشیدم...بهترین احساس رو اون شب احساس کردم...خیلی قشنگ بود...دقیقا حس خوبی داشتم به اون که نزدیکه...دستامو بالا برده بودم و احساس میکردم میشه دستاشو گرفت توی این تاریکی...احساس میکردم میشه تا آخر عمر با خیالش سر کرد...میدونستم میشه عاشق موند و عشق را باور کرد،اما این آخری رو نه به باورش رسیدم و نه احساسش کردم!

اون شب فقط یه آرزو داشتم،یه آرزویی که اون موقع خیلی دور بود،خیلی...ولی الان نزدیکه،مثه خودش که نزدیکه و هر لحظه نزدیک تر میشه...

هیچ چیز جور نبود ولی همه چیز در اوج ناباوری جور شد...و من هنوز به باور نرسیدم...باور نمیکنم که چهارشنبه ایران رو به مقصد مدینه ترک میکنم...باور نمیکنم که به زودی چشمم میفته به کعبه...جایی که هر وقت از تلویزیون میبینمش تا بغض میرم و خیلی وقتا تشنه لب و خیلی وقتا هم سیراب برمیگردم...باور نمیکنم...

ترسم از اینه که برم و بیام و هنوز به باور نرسیده باشم...میترسم از ادراک و باور چنین عظمتی عاجز باشم...میترسم برم و وقتی برگشتم مخاطب مولانا بشم...میترسم من هم توی اون قوم به حج رفته باشم...میترسم وقتی بهم میگه یک دستۀ گل کو اگر آن باغ بدیدیت،نتونم جوابی بهش بدم...میترسم وقتی ازم میپرسه یک گوهر جان کو اگر از بحر خدایید،شرمنده بشم و سرمو بندازم پایین...چقدر از واژۀ ترس استفاده کردم...جدیداً خیلی میترسم...از خودم میترسم...

این روزا حس و حال عجیبی دارم...یه وقتایی احساس میکنم اصلاً اینجا نیستم...یه وقتایی دلم خیلی تنگ میشه....دلم خیلی میگیره...خیلی...اونقدری که نفسم هم میگیره و تنگ میشه...این روزا خیلی درگیرم...خیلی...کاش میفهمید...لااقل کاش یه روز بفهمه...

میگن اولین باری که نگاهت میفته به کعبه 3 تا آرزو یا دعا به طور حتم برآورده میشه...شده قضیه قصه های بچگیمون که یه چراغ جادویی پری ای چیزی پیدا میشد و میگفت 3 تا آرزو بکن و تو میون اون همه آرزو میموندی که کدومو انتخاب کنی...حالا منم موندم...خیلی سخته ها،خیلی....

سه نقطه های این پست خیلی زیاد شده...چون حرفای ناگفته ام خیلیه...حرفای نگفتنی ام خیلیه...وقتی اینجوری میشم یه حرفی که تو کویریات دکتر شریعتی خوندم خیلی آرومم میکنه..."ارزش هرکس به حرفهایی است که برای نگفتن دارد"...

دوستای عزیزم...خوبی دیدین،بدی دیدین...سوءتفاهمی بود...حلالم کنید...هی میخوام بگم خداحافظ هی میخوام این پست رو تموم کنم....ولی از خداحافظ/بای یا هر معادل دیگه ای متنفرم...خداحافظی رو دوست ندارم...پس با این ابیات تموم میکنم...بهتر از خداحافظیه اون شکلیه...

خداحافظ همین حالا...همین حالا که من تنهام...خداحافظ به شرطی که بفهمی تر شده چشمام...

.

دکتر احمدی نژاد پیروز است

حالا هی بروید در سایتهایتان بنویسید موسوی، آن مردی که سه روح در یک بدن دارد مناظره را برده است،هی بروید جو را متشنج کنید و اذهان عمومی را به تشویش بیاندازید و عوام از همه چیز بی خبر را بفریبید بلکه با رنگ بازی و رنگ کردن مردم چند تا دانه رای جمع کنید،اما مگر این کارها ثمر دارد؟پیروز بلامنازع،نه تنها در مناظره،نه تنها در انتخابات،بلکه در برابر جهانیان و خاصه در عرصه سیاست خارجه،رئیس جهور مردمی،مومن،متعهد و انقلابی ملت غیور و شهید پرور و همیشه حاضر در صحنه ایران عزیز و نظام مقدس جمهوری اسلامی جناب آقای دکتر محمود احمدی نژاد است.اوست که از مرده پرستی خوشش نمی آید و در ابتدای صحبتش در مناظره سالروز فوت بنیان گذار نظام جمهوری اسلامی را تسلیت نمیگوید،اوست که دیشب خصوصیات ملت ایران را به رخ جهانیان کشید،هر چه نباشد او یک رئیس جمهور مردمی که هست،مظهر ملت ایران اسلامی که هست.او معنای دقیق "خاله زنک"را که در حاله ای از ابهام قرار داشت با هنرمندی تمام به نمایش گذاشت. او در ابراز احساسات بسیار قوی است و هر چه در دلش است بر زبانش نیز هست،او به همگان عشق میورزد.

حتی؛

آقای موسوی!به شما نیز علاقه مند است،او به شما که انقدر بی اطلاع هستید و جاهلانه قضاوت میکنید نیز علاقه مند است.او بر خلاف شما که انقدر بغض و کینه و حسد در دلتان هست که بسیار کم نامش را به زبان بردید،"آقای موسوی" از زبانش نمی افتاد.او از شما نمیترسد و مدام زل میزد در چشمهایتان،اما شما ترسو هستید و واهمه داشتید که به چشمهایش نگاه کنید،شاید میرتسیدید برق چشمان او شما را بگیرد و مجذوبش شوید و دیگر نتوانید ادامه دهید البته به نظرم بیشتر شما تحت تاثیر دوربین قرار گرفته بودید و عشق کلوز آپ دارید.خوب بود جلوی مردم، دیگر خودداری میکردید و انقدر زل به دوربین نمیزدید،مثلا میخواستید بگویید چه؟میخواستید بگویید طرف صحبتتان مردم است؟!نه پسر عمو،ما که میدانیم شما دوربین دوست دارید کلا!اما حیف که ذره ای بازیگری بلد نیستید،کمی از حریفتان یاد میگرفتید کاش!اوست که مردم را می شناسد. او زبان مردم را می فهمد. می داند کجا باید لبخند ملیح بزند،کجا باید دهانش را به نشانه ی انتقال نفرت کج کند، کجا باید سکوت کند.او میداند دستش را کجا بگذارد،اما شما چه؟شما هی گیر به "چیز" داده بودید.شما حتی نمیدانید که چه باید گفت و از چه چیزی باید سخن گفت!از اصول هشت گانه مورد تایید امام و صندوق ذخیره و اینها حرف میزدید که چه؟!فکر میکنید مردم اینقدر بیکارند که به این حرفها گوش دهند؟اصلا مگر اقتصاد و سیاست خارجه و فرهنگ و هنر و این چیزهای غیر ضروی،توفیری در زندگی مردم دارد؟!برای ما مهم این است که بدانیم پسر هاشمی چقدر پول دارد،برای ما مهیج تر از این نیست که عکس همسر شما را در دست دکتر ببینیم.مهندس!همسر شما به چه حقی آن زمان که خواندن دو رشته به طور همزمان در دانشگاه آزاد و سراسری، آزاد بود درس خواند؟اصلا چرا در زمان جنگ و انقلاب رفت درس خواند؟مگر نمیدانست که "زن" یعنی "منزل"؟مگر نمیدانست که خانمها باید آشپزی کنند و کهنۀ بچه بشویند؟نه تنها نمیدانست بلکه الان هم نمیداند!شما خودتان هم نمیدانید!خجالت نمیکشید دست همسرتان را گرفتید و با هم عکس انداختید و تازه در سطح شهر هم پخش کردید؟وقاحت هم حدی دارد والا!دیگر در ملا عام که آدم لاو نمیترکاند!شما کدام کاندیدا را دیده اید که با همسرش پا در عرصه تبلیغات بگذارد؟اصلا زن را چه به این حرفها!من دیگر عصبانی شده ام ها!

اوست که میداند در این 27 سال دولتهایی که روی کار آمدند همه جز گند کاری کار دیگری نکردند و فقط دولت مهر بود که دلش به حال مردم و سفره هایشان سوخت و نفت را در آنها نیاورد تا کثیف نشود و نان را هم برداشت تا چاق نشوند!اوست که میداند در این 27 سال تمام دولتها فقدان شعور داشته اند،حالا چه دولت آقای خامنه ای،چه آقای بی تربیت هاشمی و چه آقای بی فرهنگ و مخالف آزادی بیان،خاتمی!

راستی آقای موسوی!آن دو دوست شما با اینکه شنل نامرئی هری پاتر را از هاگوارتز کش رفته بودند و بر تن داشتند،اما به حول و قوۀ الهی دکتر احمدی نژاد آنها را دید! شاید آن دو کاندیدای بی تربیت دیگر هم زیر شنل نامرئی مخفی شده بودند و همه با هم دسته جمعی برای کوباندن عزیز دلمان تلاش میکردید!فکر میکنید مردم نمیفهمند که شما دسته جمعی مناظره میکردید و از آنها خط میگرفتید؟اگر چنین فکری هم کرده بودید،خوشم می آید حاج محمود که ملک عبدالله انقدر به او اصرار کرد تا با اینکه اصلا دوست نداشت اما آخر توی رو دربایستی گیر کرد و رفت خانه شان مهمانی،دستتان را رو کرد!

آقای احمدی نژاد نه تنها دست شما را که سه نفر به یک نفر حمله کرده بودید رو کرد بلکه در آخرین روزهای دوره اول دولتش با اینکه اصلا دلش نمیخواست بگوید اما مجبور شد،به همه فهمانید که چشم بصیرت دارد!

تنها اوست که جرئت دارد پرونده های آقا زاده ها را رو کند،حالا این آقا میخواهد زادۀ شما باشد و میخواهد نباشد،در اصل قضیه تأثیر چندانی ندارد.مهم این است که آقای احمدی نژاد از اول هم میدانست این آقا زاده ها و آن آقا زاده ها و در کل،اینان و آنان چه ها که نمیکنند و در آخرین روزهایش گفت تا همگان بدانند و همین دانستن کافی است خب!همین که انقدر جرئت داشت که گفت تا ما چشم و گوشمان باز شود و به کسی رأی دهیم که میداند،کاملا کافیست،حتی اگر هیچ اقدامی هم در این ۴ سال که دانای کل عزیزمان بر مسند قدرت تکیه داشت در این زمینه صورت نگرفته باشد،باز هم کافیست!

آقای موسوی!شما خیلی بی بذل و بخشش هستید،خب چه میشد اگر کمی از وقتتان را در اختیارش میگذاشتید؟بندۀ خدا دلش میخواست حرف بزند،خوب است خودتان هم اشاره کردید صدا و سیما در اختیارشان است،با این اوصاف واقعا دیگر جای شرم دارد!در مقابل صاحب رسانه نشسته اید و  آنتنی را که مال خودش است غصب میکنید؟واقعا که!

دست ما راه افتاده است و فکمان از آن بیشتر و هی میگویند و مینویسند،خیلی دلم میخواهد بیشتر بنویسم،نه اینکه از کسی یا چیزی بترسم ها! که خدا با ماست و هیچ کسی هیچ غلطی نمیتواند بکند و مشت محکمی بر دهان هر مخالفی میزنیم کلاً!بلکه حوصلۀ شما از گزافه گویی سر میرود،پس همینجا ختم کلام را اعلام مینمیاییــــــم!


پ.ن:ما کلا سیاست را دوست دارییییییییم،رأی هم که به معنی نظر و دیدگاه است،پس کلاً حق رای هم داریم و دلمان میخواهد رأیمان را اینجا بنویسیم،چه حق رأی داشته باشیم و چه نداشته باشیم توفیری در اصل قضیه ایجاد نمی نماید!

ارقام

داشتم کتاب بازی عروس و داماد،مجموعه داستان های کوتاه بسیار جالب از بلقیس سلیمانی را میخواندم،به داستان "ارقام" که رسیدم به نظرم آمد اگر امسال هم مانند 4 سال قبل شود،4 سال دیگر چنین خواهد شد:

رئیس جمهور از تلویزیون درآمد ناخالص ملی را با احتیاط تمام اعلام کرد.رئیس بانک مرکزی روی دستۀ مبل کوبید و گفت باز هم اشتباه کرد.هشت سال است که اشتباه میکند.

زن از آشپزخانه داد زد:خودت را ناراحت نکن!مگر این هشت سال کسی فهمیده یا اعتراض کرده؟

رئیس بانک مرکزی گفت:حرف این چیزها نیست،باید تمام ارقام را دوباره عوض کنیم.

آرزوهایش همه برآورده شدند،آرزوهایش همه تمام شدند!

اواخر اردیبهشت تولد خواهرم بود.5 سالش تمام شد.از صبح که بیدار شد مدام غر میزد که چرا هیشکی من را دوست ندارد و هیشکی برایم کادو نمیخرد و همه شما بد هستین و فلان و بیسار!من هم که کلاً خبث طینت دارم حال بچه را بیشتر میگرفتم و میگفتم آن عروسکی که فلان روز از فلان جا برایت خریدم کادوی تولدت بود و دیگر پول ندارم و عمراً چیزی بخرم و از این حرفهای حال گیرانه! البته دیگر نمیگفتم از دو روز پیش هدیه ات را خریدم و بالای کمد است!خلاصه این بچه مدام گیر داد و ما مدام حال گرفتیم و کلی کیف کردیم تا شب؛مطمئن بود که اگر من و مامان چیزی نخریم بابا که دیگر حتما خواهد خرید!اما یک عالمه کیف کردم وقتی بابا هم پلید شد و دست خالی آمد! مبینا دیگر طاقت نیاورد و بغض کرد،یاد بغض خودم افتادم در چندین سال پیش زمانی که درست هم سن الان خواهرم بودم و تولد 5 سالگی ام بود آن شب هم بابا دست خالی آمد اما بعد که بغض کردم دلش نیامد بغضم اشک شود و در را باز کرد و بیرون در یک دوچرخه آبی نشانم داد و من دیگر سر از پا نمیشناختم،البته 2 سال بعد که آن دوچرخه را دزد دزدید عوض آن شب که تا دم گریه رفتم و تشنه لب برگشتم آنقدر گریه کردم و جیغ کشیدم که همسایه ها به خانه ریختند و فکر کردند حالا چه شده!خلاصه در این فکر بودم و مبینا را نگاه میکردم که بالاخره کی گریه میکند تا لب بغض رفته بود که باز بابا دلش نیامد و در را باز کرد و بیرون در یک دوچرخه آبی نشانش داد!آن زمان واقعا احساس کردم خودم جای مبینا هستم و جای او ذوق کرده بودم!خودش هم انقدر بالا و پایین پرید و شلنگ تخته انداخت که همسایه آمد و فرهنگ آپارتمان نشینی را یاد آوری کرد!بعد از کادوی مامان که کالسکه سیندرلا بود و آن بچه پررو هم کلی غر زد که چرا خود سیندرلا نیست هدیه خودم را دادم،چند وقت بود که بدجور گیر آبرنگ شده بود و مامان از ترس کثیف کاریهایش نمیخرید خلاصه یک آبرنگ و کلی خرت و پرت دیگر برایش خریدم و وقتی به طرزی وحشتناک کاغذ کادو را از چندیدن جا،پاره که چه عرض کنم،تیکه پاره کرد،دیگر نمیشد کنترلش کرد و حرکات غیر اخلاقی زیادی از خودش نشان میداد!موقعی که میخواست شمعها را فوت کند مامان گفت که اول یه آرزو بکند.چند دقیقه فقط خندید بعد گفت آرزو نمیکنم!مامان گفت اوا!چرا اخه؟گفت چون دیگر آرزویی ندارم!هر چه آروز داشتم برآورده شد،دوچرخه میخواستم که حالا دارم آبرنگ میخواستم که آنهم دارم تازه کالکسه هم دارم!مگر دیگر آرزویی هم هست؟!

من مبهوت این همه صداقت و سادگی و زیبایی و پاکی و ذوق و شوق کودکانه اش شده بودم،با یک آبرنگ 500 تومانی خوشحال میشد و با دوچرخۀ قریب به 100 هزار تومانی هم هم چنین!آرزوهایش همه بر آورده شدند،آرزوهایش تمام شدند و حالا در شوق داشتن خواسته هایش غرق بود!آن شب که بدجوری دلم گرفته بود آرزو داشتم که ای کاش من هم به همین سادگی خوشحال میشدم ای کاش بی ریا و از ته دل با تمام وجود و بی گناه و پاک میخندیدم و احساس رهایی داشتم!رهایی از آرزوها و ای کاش ها،و غرق میشدم در لذت داشتن خواسته ها،در لذت رسیدن،حتی دیر!

هر چه بزرگتر میشویم آرزوهایمان هم بزرگتر میشود و راه رسیدن به آنها صعب العبور تر،هر چه بیشتر رنگ تعلق میگیریم آرزوهایمان بزرگتر و مادی تر میشود و هر چه بیشتر در پی آنها میدویم حریص تر و طماع تر!

کاش آرزوهایمان آنقدر قشنگ و رنگی باشند که با رسیدن به آنها بتوان بی ریا و از ته دل،از عمق جان و از ژرفای وجود خندبد و از زور خنده  گریست!

یک عالمه و نصفی حرف روی دلم مانده است!

 حالا میفهمم آنهایی که با اسم مستعار مینویسند چه قدر فهیم و دور اندیش هستند و کلا  خیلی آدمهای با شعوری میباشند!

یک عالمه حرف دارم،شاید هم یک عالمه و نصفی،و پر از واژه و مفهوم هستم،دلم میخواهد همه آنها را بنویسم و حرف دل تنگم را روی  این صفحات مجازی حک کنم،اما به دلیل دلایلی نمیشود!

بدبختی کنایه زدن هم بلد نیستم تا حرفم را غیر مستقیم بنویسم و اگر بخواهم این کار را بکنم،یعنی کنایه بزنم،کلاً ۳ میشود و خیلی ضایع!

دلم میخواهد یک عالمه حرف بنویسم.حرفهایی که در دنیای واقعی نمیشود گفت،آن هم به شیوه من،یعنی صریح و فصیح!

البته امیدوارم روزی برسد که شرایط جوری شود که بگویم.به شدت به این روز امیدوارم و اگر نرسد در حقیقت من نرسیده ام،اصلا چه معنی میدهد که نرسم؟باز نفوس بد زد!حتما میرسم،باید برسم!دیر رسیدن بهتر از هرگز نرسیدن است!

حالا که در آن دنیا نمیشود گفت و در این دنیا نمیتوان نوشت در همان دلم محفوظ نگه میدارم.اصلا چه معنی دارد آدم هر کاری دلش میخواهد انجام دهد؟آن هم خواستنیهای یک دل گستاخ را!

 

راستی؛سبز باشید...