مثل تمام دخترکان
دور سرم پر از ابرهای رنگی نبود
و در آسمان دنبالشان نمیگشتم
رویاهایم را
آورده بودم روی زمین
خون دل میخوردم برای ساختنشان
چیز زیادی نمیخواستم
چند سیر دل خوش، چند تکه نان
اما حالا ...
کلنگ دست گرفته ام
خون دل میخورم و زمین را میکنم
تا بعد با بیل خاک بریزم رویشان
عمقش نه باید آنقدر زیاد باشد که دیگر دستم به آنها
نرسد
و نه آنقدر
کم که با اشکهای بی امان دوباره سبز شوند
سخت تر از این کار طاقت فرسا زیر آفتاب سوزان این است
که مدام رهگذران رد میشوند
و من باید لبخند به لب داشته باشم
و بیل و کلنگ را پشتم پنهان کنم
تا مبادا کسی بفهمد دختری تمام سرمایه هایش را به خاک
سپرد
من باید آرام سوگواری کنم
در سکوت اشک بریزم ، تند تند چشمهایم را پاک کنم
و لب بگزم، تا صدای هق هقی بلند نشود
تا هیچ کس نشانی نبیند از داغی که تا همیشه روی دلم
خواهد ماند
تا هیچ کس نفهمد دختر قد بلندی در 18 سالگی خمیده شد
بدون گلایه و شکایت، تنها، و آرام آرام
در مراسم
خاکسپاری رویاهایش گریست
و کنار مزارشان سجدۀ شکر به جا آورد ...