اصولا از بچه های زیر ده سال خوشم نمیاد و حوصلم رو سر میبرند.اما حاضرم برای یکیشون بمیرم و در حد جنون دوستش دارم،خواهرم رو میگم.عاشق اینم که وقتی خوابه نگاش کنم.تو این حال یه حالت خاصی داره که بهم ارامش میده.امروز میگفت:خدا داشت تو قلب من حرکت میکرد!پرسیدم از کجا فهمیدی؟جواب داد که اخه شیطون تو قلبم بود و بهم میگفت کارای بد کنم بعدش خدا ناراحت شد،از اسمون پرواز کرد اومد تو قلبم و شیطون رو دعواش کرد که بره بیرون،بعدش که دست زدم به قلبم دیدم داره حرکت میکنه خودم فهمیدم خداست!

از این همه سادگی و قشنگی که تو حرفاشه به وجد میام،از وقتی تقریبا دو سالش بود بدون اینکه حرفی از خدا براش زده باشیم،از خدا میپرسید و جواب نمیگرفت،یعنی جواب قانع کننده نمیگرفت.فکر میکرد خدا نشسته رو پشت بوم و کارامون رو نگاه میکنه،میگفت خب به خدا بگید بره بخوابه،خسته میشه!

نمیدونم وقتی بزرگ بشه باز هم حرکت خدا رو تو قلبش حس میکنه؟باز هم ضربان قلبش رو صدای خدا میدونه؟یا شاید هم غرق روزمرگی بشه و اصلا فراموش کنه خدایی هم وجود داره،استغفرالله!


http://bouyebaran.blogfa.com

http://javan-andishe.blogfa.com